همشهری آنلاین- الناز عباسیان: مادر است دیگر... گاهی دلش میخواهد صدای دری بشنود و برود به استقبال پسری که نیست. هوس میکند چای بریزد و با نقل و نبات بدهد دست مهمانی که نیست. دوست دارد قربانصدقه «جواد»اش برود که سالهاست قربانی آرامش این وطن شده. آن هم کجا؛ لای نیزارها با لباس غواصی، کنار کانال ماهی. حالا این روزها تمام دلخوشی مادر خلاصه شده در یک بقچه لباس که تنها یادگاریهای جوان رعنایش از آخرین لحظههای حیات دنیویاش است. عجب پارادوکسی دارد این نگاه مادر. بقچه را با ذوق و بغض باز میکند؛ ذوق بوسیدن و بوییدن لباسهای عزیزکردهاش، بغض دلتنگی و نداشتناش.
خودش با لهجه شیرین آذری میگوید:«چند لحظه قبل از عملیات با عجله این لباسها را درآورد و لباس غواصی پوشید... .» مکثی میکند و با زبان آذری قربان قد و بالایش پسرش میرود. اینها روایت دلتنگیهای سیدخانم، «معصومه سادات پرپنچی» مادر شهید غواص «جواد شاعری» است که در گرماگرم تابستان سال۱۳۴۱متولد شد و در بامداد فیروزهای نوزدهم دیماه ۱۳۶۵در قامت غواصان گردان حضرت علیاکبر(ع) به شهادت رسید.
گرد پیری روی چهره مادر نشسته و داغ جوان پرپر شده، قامتش را خمیده کرده. اما حافظهاش خوب یاریاش میکند. مخصوصا وقتی صحبت از عزیزکردهاش جواد باشد. به سالهای دور و زمان تولد جواد برمیگردد: «نام پدر علی آقا (همسرم) جواد بود و او نام پسرمان را به یاد پدرش جواد گذاشت. بعد از ازدواج، خدا دختری به ما داد که پس از یک سال و نیم فوت شد، تابستان ۴۱خدا به ما جواد را داد و شد پسر بزرگمان، سرنوشتش از همان بچگی با حادثه گره خورد. به اتفاق همسرم به روستای خودمان حسنآبادسادات رفتیم تا خانواده کمکحال من باشند. خودش هم برای کار در کارخانه شاهپسند به تهران برگشت. چند روز از آمدن ما به روستای حسنآبادسادات در بوئینزهرا نگذشته بود که زمین لرزید. چه لرزیدنی... .» سرش را تکان میدهد و آه میکشد و ادامه میدهد:«توی این زلزله خیلیها زیر آوار ماندند و مردند. نمیدانم چه حکمتی بود که من و جواد زنده ماندیم.» مادر حکمت زندهماندن جواد را به زبان نیاورد اما بیآنکه او حرفی زده باشد، خوب میدانیم که دست تقدیر میخواست جواد ذخیرهای باشد برای روزهای مبادا از تواناییها و مهربانیهای پسرش تعریف میکند: «جواد بچه زرنگی بود. تازه پشت لبش سبز شده بود که علیآقا با تفنگ ساچمهای به او تیراندازی یاد داد. سالهایی که مردم صف نفت میایستادند، محال بود پیرمرد و پیرزنی باشد و او برای جابهجایی گالونهای نفت به کمکشان نرود. بعدها در ورزش کاراته هم فعال شد و در زمان جنگ مسئول آموزش نظامی ناحیه بسیج امامزادهحسن(ع) در منطقه شد.»
جوان انقلابی
اهالی حسنآباد آقا سیدطاهر، پدربزرگ جواد را سیدآقا بالا خطاب میکردند، در روزهای نوجوانی، جواد به عشق همنشینی با پدربزرگ تابستانها در کنار او سر میکرد و در فصل انگورچینی عصای دستش میشد. شناسنامهاش تنها ۱۶سال را نشان میداد، اما منش و معرفتاش خیلی بیشتر از اینها بود. این روزهای جواد مصادف شد با تظاهراتهای ضدرژیم پهلوی. با بچههای محله امامزادهحسن و آذری میرفتند راهپیمایی و شعار میدادند. مبارزات مردمی که به اوج رسید، درست بیستویکم بهمنماه ۵۷ جواد و رفقایش وارد پادگان جی شدند و این مقدمهای شد برای پیروزی. بعد از انقلاب، کانونهای تربیتی در محلهها فعال شد و عشق به رشته کاراته پای جوان علی آقا و سیدخانم را به کانون میثم کشاند تا این رشته ورزشی را حرفهای دنبال کند.
غواص خطشکن
رژیم بعث عراق ناجوانمردانه به خاک ایران حمله کرد و هموطنانمان را مظلومانه شهید و اسیر کرد. غیرت مردان ایرانی به جوش آمد. کار و بارشان را رها کردند، خانه و خانواده را سپردند به خدا و رفتند برای دفاع از ماموطن. جواد هم تاب ماندن در خانه نداشت و عازم شد. دیگر یک پایش مسجد بود و پای دیگرش در جبهه. حتی وقتی مادر دلتنگ دیدارش میشد با زبان شیرین آذری قربانصدقه مادر میرفت تا دلش را بهدست بیاورد. مادر از آن روزها میگوید:«پسرم آرپیجی زن بود و بعد هم غواص شد. توی بسیج و مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) به همه آموزش نظامی میداد. همرزمانش میگفتند خطشکن بوده.»
مادر توصیف درستی از پسرش میکرد. بله جواد خطشکن بود و توان فیزیکی و دانش بالای نظامی باعث شد تا همرزمانش نام «جواد چریک» را به او بدهند. دورههای چتربازی را هم از شهید مایلی آموخته بود. حتی در عملیات فتحالمبین بهعنوان آرپیجیزن در مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و چند روز بعد در خط مقدم عملیات «الی بیتالمقدس» برای آزادسازی خرمشهر درحالیکه مشغول شلیک آرپیجی بود بهدلیل موج انفجار از ناحیه گوش و کم شدن شنوایی جانباز شد. مادر تعریف میکند: «وقتی جواد بهخاطر موج انفجار بیهوش میشود، همرزمانش، محمدرضا ابوالقاسمی و منوچهر زینتیفر به هر سختیای که بود او را از خط مقدم به آمبولانس میرسانند. جواد را اول به تبریز و بعد به تهران آوردند. آقای منصور سلیمانی دوست جواد که آن زمان در روابطعمومی مجلس مسئولیت داشت، خودش را به تبریز رساند و جواد را به تهران آورد. همین شد که گوشهایش در اوج جوانی سنگین شد.»
موجهای پریشان تو را میشناسند
چندی بعد یعنی مهرماه ۶۱، امیر فرخ بلاغی که رابطهای عمیق با جواد داشت به شهادت رسید. حالا دیگر وقت رفتن جواد به سربازی فرا رسیده بود بعد از گذراندن دوره خدمت سربازی در نهاجا این بار در ناحیه ابوذر مشغول خدمت و آموزش نظامی به رزمندگان و بسیجیان دارالشهدای تهران (منطقه ۱۷) میشود. جواد که علاقه زیادی به غواصی داشت، در دورههای سخت و فشرده لشکر ۱۰سیدالشهدا(ع) که در تابستان سال ۶۵در سد دز برگزار شد، شرکت کرد و بهعنوان یکی از غواصان خطشکن راهی عملیات کربلای ۴شد. ساعاتی قبل از عملیات بهدلیل سوختگی و جراحت از عملیات باز ماند. جواد با وجود این آسیب و سوختگی در بدن بهدلیل اینکه برای آموزش او هزینه شده و برای ادای تکلیف، دوباره راهی جبهه شد. این بار هم جواد بهعنوان غواص لشکر۱۰سیدالشهدا(ع) راهی میدان نبرد شد. ۱۹دیماه سال۶۵، در شلمچه و موقعیت کانال ماهی با گلوله مستقیم دوشکا، در لباس غواصی جواد را به آرزویش که شهادت بود رساند.
مادر از آن روزها میگوید:«وقتی پیکر جواد برگشت، برای تحویل پیکرش رفتیم معراج شهدا. مسئول معراج گفت: مادر شهید به همراه یک روحانی میتوانند پیکر شهید را ببینند، من و سیدکریم پسرعموی روحانیام رفتیم پارچه را کنار زدم دیدم دستش روی سینهاش هست و سر در بدن ندارد، سینهاش را بوسیدم و گفتم جوادجان شهادتت مبارک! پسرعمو کریم خیلی گریه کرد، اما من اصلا گریه و شیون نکردم، خدا نیروی عجیبی به من داده بود. جواد را تشییع کردند. چه باشکوه بود، عکسهای تشییع پیکرش یادگاری مانده. خدا با داغ عزیز من را زیاد امتحان کرده دخترم! حاج آقا امامی روحانی مسجد حمزه بود جواد را خیلی دوست داشت، نمیدانم چندمین سالگرد جواد بود، اما برف سنگینی آمده بود، برای روضهخوانی به خانهمان دعوتش کردیم، هر جوری بود خودش را رساند، توی چارچوب در رو به من و پدر جواد گفت: من خیلی سختم بود بیایم اما جواد به گردن ما خیلی حق داشت، زمان جنگ کوچه به کوچه و خانه به خانه میرفت به مردم محل کار با اسلحه را یاد میداد.»
سادات خانم داغ ۳پسر دیده؛ بعد جواد، علی پسر جوان دیگرش را در ۲۱سالگی، درست ۳سال بعد در سالگرد جواد، بهطور ناگهانی بهخاطر بیماری مننژیت ظرف کمتر از ۳هفته از دست داد. جواد عابدی از دوستان علی میگوید آن قدر محجوب و بااخلاق بود که توی مدرسه شبه شهید صدایش میکردیم. چند سال بعد هم محمد پسر سومش در مسجد زمین میخورد و زمین خوردن شروع بیماری سختی بود که تا ۸سال مهمان خانهشان میشود. تا اینکه سال ۱۳۷۹محمد هم فوت میشود. کمی بعد همسرش را هم بهخاطر بیماری قلبی از دست میدهد. و قصه داغهایش در کمتر از ۲دهه این چنین سخت رقم میخورد. مادر اما میگوید: «من باز هم میگویم خدایا! رضایم به رضای تو. داغ جوان از دست دادن سخت است. فقط یاد شهدای کربلاست که آرامام میکند؛ یاد مظلومیت حضرت علیاکبر(ع)، یاد مصیبت خانم زینب(س).» سیدخانم مکثی میکند و همان دعای همیشگیاش را نثارمان میکند: «الهی روزگارت، روزگار باشه.»
مکث
دلنوشته رضا شاعری؛ برادر شهید
این تفنگ، این چفیه هنوز عطر تو را دارد
صندوقچه کنار اتاق را باز میکنم تا کربلای آب و آتش میان ۲چشمانم تداعی شود. آخر یادگارها و امانتهای مانده از تو، سالهاست که در دل صندوقچه جاخوش کردهاند. گره عاشقی بقچه را میگشایم. «بوی پیراهن و باروت و دشنه و چفیه» مانده از تو، اتاق را عطرآگین میکند، زیارت عاشورای ورقورق شده را دست میگیرم تا بخوانم؛ «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم... » را. این تفنگ و این چفیه هنوز عطر تو را دارد- وقتی پدر بعد از زمزمه اذان، نامت را جواد گذاشت، نمیدانست پسری که نام پدربزرگش را به شاعریها پیوند میدهد، بدن خاکیاش ۲۴بهار، مهمان این سرزمین و این دنیای مادی است. نمیدانست کربلای فرزندش، در آب و آتش خلاصه میشود و کودکش چتربازی در امواج اروند را در بامداد فیروزهای کربلای ۴ و ۵ تجربه خواهد کرد. شاید روزگار برای التیام قلب تکهتکه شده پدر و مادری که داغ پسر چشیده بودند، روز تولدمان را در یک برگ خلاصه کرد. دقیقا ۲۴مرداد درست به مانند روز تولدش؛ گفتم داغ پسر و یاد آن شعر افتادم که گفت:
خم گشته است قد پدرها دو تا دو تا
وقتی که میرسند پسرها یکی یکی
و چقدر هم این بیت به پدر و مادر ما میآید.
معرفی کتاب
چتربازی در امواج
کتاب «چتربازی در امواج» رمانی با اقتباس از زندگی غواص شهید، جواد شاعری به قلم محمدعلی گودینی است که در قالب رمان توسط نشر کتاب ابرار منتشر شده است. نویسنده این کتاب که به روایت زندگی این شهید غواص، از کودکی تا شهادت پرداخته به دور از پیچیدهگوییهای مرسوم نویسندگان امروزی، خواننده را بهراحتی با متن ارتباط میدهد. این اثر جزو معدود آثاری است که از سرگذشت یک غواص برای خوانندگان روایت میکند و شجاعت آنها را نشان میدهد. از تمرینات سخت غواصان برای پذیرش در گردان غواصی، شرایط سخت شب عملیات و شکستن خط دشمن در این کتاب آمده است.
ناگفته نماند کتابهای «جمجمهات را به من قرض بده برادر» نوشته مرتضی کربلایی، «غواصها بوی نعنا میدهند» نوشته حمید حسام، «حماسه یاسین» نوشته سیدمحمد انجوینژاد، «مردان دریایی» نوشته حبیب حبیبپور، «شب بارانی» نوشته سیدمسعود جزایری، «گردان غواص» گردآوری شده توسط عباس میرزایی و «لشکر خوبان» نوشته معصومه سپهری درخصوص شهدای غواص به رشته تحریر درآمده است.
این کتاب در اسفند ماه سال۹۳در دوازدهمین جشنواره کشوری سرزمین نور در بخش رمان رتبه نخست را کسب کرد.
مکث
آموزش نظامی جواد چریک به رزمندگان
شهید شاعری نظامی فعالی بود و دوستانش در جبهه به او «جواد چریک» میگفتند. چون خدمت سربازی رفته بود و از روزهای ابتدایی جنگ هم در جبهه بهعنوان بسیجی حضور داشت به مسائل نظامی آشنایی داشت. بدن ورزیده و ورزشکارش هم در این زمینه خیلی تأثیر داشت. «مجتبی پناهی» یکی از همرزمان جواد که از قضات دادگستری بود، درباره فنون نظامی او میگوید: «جواد مربی آموزشی در منطقه بود و به خیلی از رزمندهها فنون نظامی یاد میداد. خیلی از رزمندههایی که از منطقه۱۷به جبهه اعزام شده بودند زیرنظر جواد آموزش میدیدند. خیلی خوشاخلاق بود و بهخاطر همین اخلاق خوبی که داشت جوانها و نوجوانهای زیادی را به بسیج جذب کرد.» او که مسئول ناحیه ۲۴۷محمدرسولالله(ص) بوده به خاطرهای از فروتنی این شهید اشاره کرده و میگوید: «در یک دورهای با حمایت سازمان اوقاف قرار شد در آستان حرم امامزادهحسن یک فضایی برای بسیج بسازیم. خاطرم هست چقدر مخلصانه برای ساخت این قسمت کمک میکرد. حتی وقتی ما قرار شد کف آنجا را با آب بشویم، خودش با آن قد رشیدش خم شد و با کف دستان آب را خالی میکرد. من همینطور مات و مبهوت جواد شده بودم و با خودم میگفتم خدایا چه فرشتههایی اینجا کنار ما هستند و قدر نمیدانیم.»
نظر شما